۲۲ آبان ۱۳۸۸

عجب رسمیه رسمه زمونه ...

یه مدتی نبودم بیماری پدر همسری فوت ایشون وبالاخره مراسم پرهزینه طولانی وبیخود ترحیم وقتی برایم باقی نگذاشت .شاید ماجراهای غمبار وجالب وخنده دار این روزها رو یه روزی نوشتم  .روزی که کمی ارومتر شدم وعاقلانه تر قضاوت کنم.حالا وارد یه فاز پرهیجانتر زندگی میشم .تقسیم میراث.
 میراثی که از روز اول پای کلی ادم بیربط وباربط رو به ماجرا باز کرده . همیشه به همسری میگفتم دوست دارم خودمون با تلاش و تخصصی که داریم زندگیمون بسازیم خدارو شکر تا حالا روی پای خودمون واستادیم وموفق هم بودیم . به پدر همسرم غبطه میخوردم که از دوران جوونیش حواسش به دورو برش بود وهمه اقوامش تا لحظه ای که قدرت داشت یه جورایی از محبت وسخاوتش برخوردار بودن .موقعی که زنده بود مالش برکت داشت مطمئنم پس از مرگش هم همینطور خواهد بود خداوند به دل پاکش نظر داره همیشه از زندگیش راضی بود و غصه هاش هیچگاه برای خودش نبود  باینکه خیلی هم متعبد نبود ولی نماز اول وقتش فراموش نمیشد .
ومن یقین دارم باوجود این گرگهای گرسنه که دیدنشون منو به هراس میندازه بقیه ماجراهاگرچه با هیجانات اضافی ولی به خیر میگذره
روحش شاد  

هیچ نظری موجود نیست: